با چشمان معصومش به مادرش نگاه کرد
اخه مامانی چرا باید بهت بگم خاله
زن با بی حوصلگی گفت چون من میگم
کودک با قهر به مادرش نگاه کرد:اصلا هیجی نمیگم
زن تند و تند میرفت و کودک از پشت سرش به دنبالش میدوید
با خودش فکر کرد اخه مگه من چند سالمه که هی مامان مامان میکنه ابروی ادمو میبره
در همین فکرا بود که به ان طرف خیابان رفت صدای ترمز وحشتناک ماشینی را شنید
از فکر بیرون امد و به عقب نگاه کرد کودکش رو دید که وحشت زده وسط خیابون ایستاده
جیغ بلندی کشید و به طرفش دوید
چی شدی عزیزم ؟مامانی حالت خوبه؟
کودک بغضش شکست و گفت خوبم خاله
زن کودک را به سینه اش فشرد و اشکش جاری شد وگفت از حالا فقط میگی مامانی