میگویند : وقتی که انسان متولد میشود یک ستاره در عمق آسمان پدیدار میشود
اما نازینم..!باورکن وقتی که من متولد شدم نه تنها ستاره ای پدیدار نشد بلکه
چندین ستاره در عمق آسمان سوخت!!!
عزیزم!! در این لحظه که همه چیزرا از دست داده و زندگی در نظرم تیره و
تار است وشکنجه روحی اطرافیان از هر طرف به من حمله ور است و هردم
مرگ را بر زندگی ترجیح می دهم . تنها عشق تو آخرین پناه من است و فقط
به خاطر تو زنده ام و تنها عشق تو افق تیره حیاتم را منور ساخته است و به
من امید می بخشد.
محبوبم !غم دوریت مرا به گورستان زندگی می برد تا در آنجا حکایت مرا به
پرستوان همیشه مهجر باز گوید
ای آسمان تو شاهد باش و ای زمین تو گواه باش که من فقط به خاطر او زنده ام
و بی او زندگی برایم معنا ندارد
(( سلام بر شکسته شب و یار غربتم)).
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبــار آلــود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فراخواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگــــــر
سایه ای ز امروزها دیروزهــــــــا
دیدگانم همچو دالانهـــای تـــــار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خــزند آرام روی دفـــترم
دستهــایم فــارغ از افسون شعر
یــاد می آرم که در دســتان مــن
روزگاری شعله می زدخون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که درخاکـــم نهــنـد
آه شایــــــد عاشقانـــم نیمــــــه شب
گــل به روی گـــــور غمنــاکم نهنـــد
بعد من ناگه به یکسو می روند
ابــرهــای تیــره دنیــــــای من
دستهــای ناشناسی می خزنـــد
روی کاغــذ ها و دفترهـای من
در اتــاق کـوچکـم پا می نهـــــد
بعد من با یــاد مــن بیگــا نــه ای
در بر آئینه می مانــد به جــــای
تار موئی نقش دستی شــانــه ای
می رهم از خویش و می مانم زخویش
هر چه بر جا مانـــده ویــران می شود
روح من چون بادبـــان قایقــــــــــــــی
در افقهـــــــا دور و پنهـــان مــی شود
می روند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماههـــــــا
چشم تو در انتظــار نامــــه ای
خیــره می مانـــد به چشم راهها
لیک دیگــر پیکر سرد مـــــرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعدهــا نام مــرا بـاران و بــــاد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گـور من گمنــام می مانـد به راه
فارغ از افسانه هــای نام و ننگ
(( فروغ فرخزاد ))
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم!
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
بر حریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
سلام به تو...
سلام به زیبائی و عشق تو...
سلام به عشقهای زلال برخواسته از سینه های پاک...
سلام به محبت...
سلام به دستهای گرم عاطفه و انتظارهای خوابیده در کنج چشمهای مستانه...
سلام به سینه های گرمی که آسایش و آرامش رابه روشنائی روز در بستر
پرورانیدند...
آنگاه که بالین از دامن خیال بر داشتم و بر وجود بی انتهای آسمان نیلگون
نظاره گرستاره ها ی شبرنگ سرزمین عشق شدم تنها تو را مفهوم دیدم
و تنها تصویر زیبای تو را (درخشنده ترین ستاره آسمان بر لوح دلم)
به نظاره نشستم و در وجودم لحظه های ضیافت وجودت رابه باور نشاندم
و پیاله هی شراب عشقت را قطره قطره سرمه چشمانم قرار دادم و از
دستهای ظریف تو زیباترین شقایقهای دنیا را به ارمغان گرفتم.
روزها را به انتظار رویش جوانه های فردای عشقمان به مهمانی شب رفتم
و شبها را به امید رسیدن به بلندترین قلل عشقمان در بستر آرمیدم...!!
در بستر زیباترین تصورات ذهنم را بر پرده خیال نقش بستم ...!!
آنگاه تنها تو بودی که در میدان خیالم زیباترین نجواهای عشق را در بهترین
قصه های عشق آفریدی.....!!!
انگار باران دوشین بود که لبخند بر لبان گل شکوفه زد و
من دیدم....... آه که یاد تو چه شیرین نشیند بر جان من.!
وقتیکه از تو می گویم! منظور دل توئی... همین تو که اهل
دیار عشق و مهربانی هستی.....
از اینجا تا دورترین کرانه های جهان تمامی سرودها معنی
روشنی است از تکلم نگاه تو و دل و جانم..!
(( اینجاست که گم می کنم هم خود و هم جانم را ))
مشق عشق
روی هر برگ پاره بنویس عشق
خط تیره ـ دوباره بنویس عشق
عشق تنهایی تو با آه است
قصه سقفهـــــــای کوتـاه است
عشق آمیزه گل و نور است
سایه خوشه های انگــــور است
دلی ازجنس باغ دارد عشق
دامنی از گل ســـراغ دارد عشق
عشق روئیدن شقایقهاست
پاره ای از تن شقــایقهــــــاست
عشق یعنی هنوز منتظــــرم
باآهــــــی سینه سوز منتظـــرم
عشق از خنده گریه میسازد
از قفسهــــــــا پرنده میســــــازد
عشق عطر رقیق یاسمـــن است
عشق تنها سیاه مشق من است
من میمیرم!
اما مرگ من مرگ زندگی من نیست. مرگ من انتقامی است که زندگی
من از جهل کننده نام خود میگیرد!
من میمیرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ جان ندهد!
مرگ من عصیان یک زندگی است که نمی خواهد بمیرد! زندگی من یک
کاسه خون بود که بی دریغ زیر پای نامردان شکست!
زندگی من پس مانده خاکستر آتش کاروان مرگ است. خاکستری که یک
شب نومیدی به سر می آید!
زندگی من شبی است شب سحر رمیده سحر ناپیدا..! ورق بر باد رفته..!
خاطرات شیرازه گسسته یک زندگی فقیر..!
زندگی من تازیانه سکوت بود بر سکوت فقرا فریاد..! فریاد سکوت ناپذیر
یک مشت احساسات عاصی زنجیر گسیل پابه زنجیر...!!!
و من میمیـــــــــــــــــــــــــــرم....
تمام کوچه پس کوچه های ذهنم را چراغانی میکنم و در انتظار تو
ای آشنای سفر کرده ..!
پشت پنجره گیسوانت خاطرات روزهای خوش با تو بودن را می بافم
لحظه ها نثار تو باد ای شادی باغهای بهاران... ای بهار بیا و
با التماس چشمان سبزت خطی بر شیشه غبار گرفته تنهائی بکش
و آنرا در سکوت سرد زمستان بشکن..!!!
نقش رخت را به یادگار کشیدم
بار غمت را به هر دیار کشیدم
عمروجوانی به پای تو طی شد
بس که به یاد تو انتظار کشیدم
بنام آنکه میثاق را آفرید
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی گیرد آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده میگردد
در ملال آبگیرش غنچه لبخند میمیرد
آهوان عشق ازآب گل آلودش نمی نوشند
و مرغکان شوق در آیینه تارش نمیرقصند
زندگی نیز همچون آب است...!
بال وپر
بال و پر را حیف شد درآسمان گم کرده ام
نه در آن با لا خودم را ناگهــان گم کرده ام
گفتــه بـودم بغض سنگین گلــو را بشکنم
بر لب غمگین خود شعری روان گم کرده ام
تا شــود پر از تماشــای جنــون روبرو ــــــ
چشم را در کوچه های عاشقان گم کرده ام
پت پت فانـوس من مانــد و شب کنعــانیم
ماند پیراهن به دستم بوی جان گم کرده ام
مــردم و بر بــاد رفتــم در ملال روزهـــــا
نعش خود را روی دست این و آن گم کرده ام